بشوی اوراق اگر همدرس مائی
که درس عشق در دفتر نگنجد
به قول شاعر " باری که گردون نارد تحمل ..." رو ما داریم به دوش میکشیم ، حالا این بار چی میتونه باشه ، شاید همون محبتی ست که ذاتا توی وجود هر انسان هست و یا چیز دیگه ای که اگه باشه ، ما فعلا به این قول میپردازیم...
حب ... که معنی نزدیک تر بهش همون دوست داشتنه تا عشق (که بیشتر گرایش به مفاهیم مادی و شهوانی داره) چیه ؟!
چه چیزی توی وجود ما نهاده شده که کسی رو برای دیگری آنقدر دوست داشتنی میکنه که دیگه براش دیدن عیب حبیبش و حساب - کتاب در مورد اون رو بی مفهوم میکنه ...؟!
محب یا همون دوستدار ، اگه حقیقتا به محبوبش حب داشته باشه ، ای بسا که دیگه خودش رو فراموش کنه و دیگران رو و وابستگان رو فراموش کنه تا ... رضایت محبوب رو بدست بیاره و چه زیبائی ها که همین لحظه پدید میآد ...
ما اگه ادعائی توی وادی عشق (اغماض اصطلاحی) داریم ، نباید و نمیتونیم که در برابر محبوب حساب - کتاب کنیم و چرتکه بندازیم که خب... حالا این عشق چقدر به نفع من ست و چقدر به صواب !
اما سوال اینه که وقتی نمیشه و واقعا وصالی بر این رابطه مفروض نیست اون زمان چاره چیه ...؟!
اینجا دیگه باید به حال و دم پرداخت که گفتند :
"صوفی ابن الوقت باشد ای رفیق..." و این یعنی وقتی آینده رو نمیتونی ببینی و یا میبینی و نه به کام توست ... خب همین حال رو دریاب و تا میشه و ظرف زمان و مکان و وجود اجازه میده توی وادی یار قدم بزن نه اینکه به خاطر ترس از آینده همین یه لحظه رو هم به فنا بدی ...
چه بسیار بودند شعرا و بزرگان عرفان که از غنیمت دونستن همین لحظات به درجاتی رسیدند و آثاری آفریدند که بعد قرن ها بوی عشق از برگ برگ آثارشون چه عمیق ... احساس میشه .
چترها را باید بست ، زیر باران باید رفت...
عشق را زیر باران باید جست...
هر کجا هستم باشم ،آسمان مال من ست
پنجره ، فکر ، هوا ، عشق ، زمین ... مال من ست...
سلام باران ، دختر زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...
حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .
حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .
اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم ... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .
من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !
یعنی که تو را گم کرده ام ...
حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم ، همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم ... !
حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...
من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... ، من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...
راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "
مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش ( بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...