مرثیه شاملو (در رثای فروغ فرخزاد)
به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم در آستانه ی دریا و علف .
به جستجوی تو
در معبر بادها می گریم در چارراه فصول ،
در چارچوب شکسته ی پنجره ئی
که آسمان ابرآلوده را قابی کهنه می گیرد .
به انتظار تصویر تو
این دفتر خالی
تا چند ... تا چند ورق خواهد خورد ؟!
جریان باد را پذیرفتن
وعشق را _ که خواهر مرگ ست _
و جاودانگی رازش را
با تو در میان نهاد .
پس به هیئت گنجی درآمدی : بایسته و آز انگیز
گنجی از آن دست ، که تملک خاک را و دیاران را
از این سان ، دل پذیر کرده است !
نامت سپیده دمی ست که بر پیشانی آسمان می گذرد
_متبرک باد نام تو !_
و ما همچنان دوره می کنیم : شب را... و روز را ...
سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت،
سرها در گریبان است .
کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .
نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،
که ره تاریک و لغزان است .
وگر دست محبت سوی کس یازی،
به اکراه آورد دست از بغل بیرون ،
که سرما سخت سوزان است .
نفس کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک .
چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .
نفس کاینست ، پس دیگر چه داری چشم ز چشم دوستان دور یا نردیک؟
مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین!
هوا بس ناجوانمردانه سردست ... آی ...
دمت گرم و سرت خوش باد !
سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای !
منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .
منم من ، سنگ تیپا خورده رنجور .
منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ناجور
نه از رومم، نه از زنگم ، همان بی رنگ بی رنگم .
بیا بگشای در ، بگشای، دلتنگم.
حریفا ! میزبانا! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد.
تگرگی نیست ، مرگی نیست .
صدائی گر شنیدی صحبت سرما و دندان است .
من امشب آمدستم وام بگذارم.
حسابت را کنار جام بگذارم .
چه می گوئی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟
فریبت می دهد بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست .
حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی سرد زمستان است .
و قندیل سپهر تنگ میدان . مرده یا زنده ،
به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود ، پنهان است .
حریفا! رو چراغ باده را بفروز شب با روز یکسان است .
سلامت را نمیخواهند پاسخ گفت.
هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ، نفسها ابر ،
ددلها خسته و غمگین ،
درختان اسکلتهای بلور آجین ،
زمین دلمرده ، سقف آسمان کوتاه ،
غبار آلوده ، مهر و ماه ،
زمستان است .
ددلها خسته و