نمیتوانم به ابرها دست بزنم، به خورشید نرسیده ام.ولی خیلی وقتها کاری را که تو میخواستی انجام داده ام.
دستم را تا جایی که میتوانستم دراز کردم ،
شاید بتوانم آنچه تو میخواستی به دست آورم.
اما انگار من آن نیستم که تو میخواهی.
برای آنکه نمیتوانم به ابرها دست بزنم یا به خورشید برسم.
نمیتوانم به عمق افکارت راه یابم و خواست های تو را حدس بزنم.
برای یافتن آنچه تو در رویا در پی آنی،کاری از من برنمی آید.
میگویی آغوشت باز است،اما خدا میداند برای چه کسی.
نمی توانم فکرت را بخوانم یا با رویاهای تو باشم.
نمیتوانم رویاهایت را پی گیرم یا به افکارت پی ببرم.
نمیتوانم ، نمیتوانم.