ز بهار جان خبر ده هله ای دم بهاری
ز شکوفه هات دانم که تو هم ز وی خماری
بهار طبیعت رسید و ما هنوز در دی گرفتاریم اما امیدوار به نسیم جان بخش بهار که به روحمان بتابد ...
امیدوارم که با بهار طبیعت ، بهار جانمان روی نماید ...
امشب دلم برای خدا و خودم تنگ است !
نمیخواستم شاعرانه بشه اما مثل اینکه شد . بگذریم که همیشه گذشتن بی هزینه تر است . بی هزینه ؟ مگه قراره توی دلنوشته ها هم اقتصادی فکر کرد ؟
جواب دادن به سوالای دل خودت خیلی آسون نیست اگه خیل سخت نباشه !
بهر حال فکر کنم هر کی اینا رو بخونه بفهمه یه خورده (شاید هم بیشتر !) ذهنم مشوشه هرچند که ظاهرا آروم بودم این روزها .
من واقعا در مورد اینکه بالاخره میخوام چی باشم هنوز یه تصمیم درست نگرفتم .
دلم میخواد خوب باشم توی تموم زمینه هایی که میشه خوب بود و نیاز به خوب بودن توی اونها هست .
اما خب محدودیتها و مهمتر از اون تمایلات انسانی یا بهتره بگم دنیایی بد جور دست و پای آدم رو میبنده .
احساس میکنم کسی دست و پای من رو بسته .
باید اون رو پیداش کنم البته قبلش باید بتونم دست و پاهام رو باز کنم .
خدا کمکم کن ...
28 اسفند 88 ( 1:34 بامداد )