سلام باران ، یادگار زمستان ، فصل دلشوره های آسمانی...
حالا اما صدایت را دیر گاهی ست نشنیده ام و هنوز نفس می کشم .
حالا اما نگاهت را دور راهی ست ندیده ام و هنوز نفس می کشم .
اینجا دیشب باران بارید ، یعنی تو باید اینجا بوده باشی ... من اما تمام مدت بارش به خواب بودم و حتی صدای آمدنت را لحظه ای نشنیدم ... مگر بعد رفتنت که عطرت شهر را غرق کرده بود .
من رد پای تو را تا نیمه شب جستجو کردم ، زیر نور خدا ، در همین کوچه های خاطره و یادهای خوش ... و آخر راه به خودم رسیدم !
یعنی که تو را گم کرده ام ...
حالا اما در جای جای رد پایت دانه های گندم کاشته ام ، شاید یادی از پدر و مادرمان کرده باشم ، همانهائی که خوب ، مستی مان آموختند و شرابش را به گوشه ی وجودمان نهادند و اکنون ، این مائیم که از خود و از هم ، غافل و پیاله به دست ، حیرانیم ... !
حالا اما همه مردم اینجا از آمدن بهار دلشاد اند و من دلگیر رفتن زمستان...
من منتظر چیزی نیستم ، من منتظر کسی نیستم ، من فقط خسته ام ، خسته ی راهی نرفته ، خسته راهی که گام هایم مست گم شدن در آن بودند و پیاله ی تهی ام تشنه ی پر شدن در آن ... ، من اما خسته ی نرسیدنم ، خسته ی نرفتن ...
راستی امروز ، از مادرم پرسیدم " آیا بهار ، باران خواهد آمد ... ؟!!! "
مادرم آهی کشید و بی آنکه پاسخی بگوید ، رفت و نشست به سجاده اش ( بی آنکه پاسخم را بداند ... ) و نگاهش را گره زد به آسمان ...
سلام دوستان
از همه عزیزانی که برام نظر میذارن و من بنا به مصلحت نمیتونم اونا رو نمایش بدم هم ممنونم و هم عذر خواهی می کنم .
بهر حال زمستون افتاده توی سراشیبی و داره میره تموم بشه تا بهاری نو ...
ولی تو رو خدا بیاین به یاد کسانی باشیم که شاید این بهار براشون خیلی خوش نباشه ، توی دلمون براشون دعا کنیم که خدا واسه اونا هم بهار بخواد !
صبر چیزه خیلی خوبیه و توی همیشه و همه جا میتونه آخرین دوا باشه ، از خدا بخوایم به همه مون صبر بده و به اون عزیزان زمستون زده ، بیشتر ، بیشتر ...